هیچ وقت باور نمیکنم
نمیتوانم باور کنم
شنیده بودم کسانی هستند که وقتی عزیزشان میمیرد، ناگهان شروع میکنند به خندیدن. خندهشان بند نمیآید. موقع تحویل جنازه، تشییع، خاکسپاری و مدتها بعد از آن میخندند، ناگهان خندهشان بند میآید، سکوت میکنند، گریه میکنند، زار میزنند و دوباره قاه قاه میخندند.
این وضعیت به یک شوک عظیم درونی مربوط میشود. شوکی که منجر میشود به جریان پیدا کردن یک کمدی سیاه در ذهن شاید. همهاش زیر سر عدم باور است. باورت نمیشود و شوک برای همین وارد میشود.
حالا کاملن میفهمم. گاهی میخندم، گاهی روانی میشوم. گاهی گریه میکنم و زمانهای زیادی سکوت. تمام جزئیات در برابر ذهنم رژه میروند. گاهی حتی انگار توی سرم واقعا رخت میشویند.
چگونه این اتفاق افتاد. چگونه در این جریان جاری بودم بی آنکه بدانم. این همه وقت. چگونه در برابر چشمانم اتفاق افتاد، در نزدیکیام و باز خودم را دلداری دادم.
گیجم. منگم. چگونه دوام بیاورم. هیچ لحظهای نیست که دلم قرار بگیرد. از خودخواهی از نفرت از رقابت از وحشت از تمام این احساسات عاریام. فقط کاش بتوان زنده بمانم.