دروغ رو که همه میگن. منم هزار بار گفتم. اما فرق هست بین دروغگو بودن توی یک مسئله و مدام دروغ گفتن. مدام دروغ گفتن یک استراتژی زیسته یا شایدم یک ابزار دفاعی. بعد بین کسایی که مدام دروغ میگن هم یه فرق هست. دروغگوهای مستمر یه شاخه دارن و اونم کساییان که کل زندگیشون بر دروغ بنا شده که من به اینا میگم دروغگوهای ابدی. یه مرتبه پیچیدهترن از دروغگوهای مستمر.
چون این چند وقته خیلی دارم به این مفهوم و تمیز دادن آدما از این منظر فکر میکنم به این دستهبندی رسیدم. دروغگوهای مستمر کمکم با توجه به اینکه دروغ هزینههای کارهاشون رو کم میکنه عادت میکنن که دروغ بگن و سریعتر و راحتتر به نتیجه برسن. بعد دیگه از مسائل ریز تا درشت یه دروغی یا دروغکی میگن و می،رن مرحلهی بعد. هوش بالایی هم میخواد این دروغگوی مستمر بودن. یه عدهشون یهو به خودشون میان میبینن کل زندگیشون روی دروغ بنا شده. یعنی چی ؟ یعنی اینکه یه سری از آدمای دورشون از صفر تا صد زندگی اینا رو چپکی شنیدن. یه قصهی سرهمبندی شده برای گذشته، برای احساسات، برای اخلاقیات، برای سبک زندگی ساختن و تقریبا دیگه به خورد همه آدما از یه جایی این قصه رو دادن. برای اتفاقات جدید هم دروغگویی مستمر رو ادامه میدن. دیگه اون قضیه که میگن دروغگو کمحافظه میشه در مورد این جماعت صدق نمیکنه. در واقع دروغگوهای کم حافظه آدمای مظلومی هستن که تک و توک دروغ میگن و چون نمیتونن با بقیه مشائل تظبیقش بدن یا حواسشون نیست و از همه مهمتر عادت ندارن به تطبیق مسائل، حافظهشون یاری نمیکنه یه جا از دستشون در میره. اما دروغگوهای مستمر و دروغگوهای ابدی حافظهشون تربیت شده برای این تطبیقها و اشتباه نمیکنن و جایی از دستشون در نمیره. کنار این آدمها میتونی سالها رفاقت کنی، زندگی کنی، عشق بورزی و صدها دروغ بشنوی و هیچوقت هم نفهمی که داری دروغ میشنوی.
درباره گذشته بهت دروغ میگن، دربارهی حال بهت دروغ میگن و حتی درباره آینده هم بهت دروغ میگن.
بعد سوال پیش میاد که چرا این مسیر دروغ مستمر همافزایی میکنه. میدونی مثل یه جور ضد گلوله بودن میمونه. فرض کن تو آدم خلافکاری نیستی اما اگر یه روز یه امتیاز بهت بدن و تو ضد گلوله یا مصون از دستگیری باشی، ممکنه میل به خلاف هم پیدا کنی، مثلن بری سرقت. چون عواقبش تقریبا صفر شده و میتونی با خودت فکر کنی فوقش فقط وجداندرد میگیرم. شایدم نری ولی اگر از نظر اخلاقی آدم ضعیفی باشی، احتمال اینکه مصونیت تنها ابزار بازدارندهی تو برای خلاف کردن باشه خیلی بالا میره. حکایت این آدما هم همینه. وقتی در تمام زندگیت دروغ گفتی و هزینهی کارات رو نداد و دیدی که میشه در رفت، حالا میل به عبور از هر مسئله اخلاقی درت بیشتر میشه، ذاتا آدم اخلاقمداری که نیستی، حالا پس اگر میتونی با دروغ گفتن حرفهای که تخصصته هزینه هر کار دیگهای رو کم کنی یا به صفر برسونی دیگه چیزی جلودارت نیست، فقط کافیه تمایل داشته باشی، برا همینه شاید که میگن دروغ مادر همه گناهاست.
در مورد امیال و احساسات هم دروغگوی مستمر ترجیح میده تمایلاتی رو از خودش بروز بده که دلش میخواد. چرا باید احساس واقعیشو بگه. یا تمایل واقعیشو بگه و تصویری ازش ایجاد بشه که دلش نمیخواد. پس خودشو به چیزی کم میل یا به چیزی به شدت متمایل نشون میده و بازم دروغ میگه. شاید خندهدار باشه. اما زندگی کنار دروغگوهای مستمر و ابدی حتی شیرینه. شیرینتر از زندگی کنار آدمهایی که حس واقعیشونو میگن یا حقیقت یک اتفاق رو میزارن وسط. چون حرفهایها از گذشته و حال، از همه اتفاقا و بحرانها، از تمام حسها و امیالشون، چیزی رو بهت ارائه میکنن که بیشتر دوس داری بدونی و بشنوی. خوب پس حتما همه چیز شیرینتر میشه. هیچ اتفاقی خلاف میلت نمیافته و همیشه احساسات طرفت هموناییه که تو میخوای. اصلن شاید بشه گفت شیرینی غیرطبیعی توی ارتباط با یه آدم خودش میتونه نشونه این باشه که کنار یه حرفهای هستی.
مظلومیت معمولیها جلوی حرفهایها اونجا به اوج میرسه که حتی مچشون رو میگیری، دستشون رو رو میکنی و اونا بازم بهت فن عقرب میزنن. دریاهای دروغ که قبلن تو توشون شناور شدی موج بر موج میکوبن و تو وقتی فکر میکنی دستشون رو رو کردی، حالیت میکنن که این فقط یه اتفاق بوده، مثل دروغهایی که خودت تو زندگیت گفتی و قابل بخششه. ابعاد مختلف همون اتفاق رو دور هم میچرخونن و نهایتا تورو به جایی که باید برسی میبرن.
تو توی اون اتاقی
من اینجا
فکر میکنم همه حساتو میدونم
فکر میکنم همه اعترافا رو کردی
خیال میکنم همه پردهها افتادهاند
اما یقین دارم که هنوز پردههایی هست
بیش از آنکه در وقایع باشد
در احساسات تو هستند
"دوستت دارم"
"اشتباه کردم"
"چیزی بیش ازین نیست"
"همه را گفتهام"
یقین دارم پردههای زیادی هست
و دیگر امیدی ندارم به بازگشتت
انگار برای همیشه درآن اتاق خواهی بود
خیال میکردم میشود یک حرفهای را بازگرداند
اما زور ما معمولیها
به شما حرفهایها نخواهد رسید